مهبان

مهبان جان تا این لحظه 10 سال و 10 ماه و 27 روز سن دارد

عاشقتم دخترکم


تاریخ : 20 اردیبهشت 1394 - 06:43 | توسط : مامان خانم | بازدید : 3427 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

قشنگترین هدیه خدا

قشنگترین هدیه خدا


تاریخ : 20 اردیبهشت 1394 - 05:54 | توسط : مامان خانم | بازدید : 2000 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید

بدون شرح

 

 


تاریخ : 21 دی 1392 - 21:15 | توسط : مامان خانم | بازدید : 1350 | موضوع : وبلاگ | 4 نظر

یادآوری خاطرات


تاریخ : 17 دی 1392 - 21:34 | توسط : مامان خانم | بازدید : 1277 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

5 دقیقه ای فراموش نشدنی

دخترکم امیدوارم با خوندن این خاطره که یادآوریش خودمو هنوز عذاب می ده ناراحت نشی و ازت خواهش می کنم حلالم کن...

یادم نیست چه روزی و بود و چند وقتت بود فقط می دونم نزدیک دوماهگی بود مثل همیشه کولیک داشتی منم به پیشنهاد خاله ندا بهت قطره خوراکی عصاره نعنا که باید سه چهار قطره اشو با دو قاشق غذا خوری آب و یه حبه قند قاطی می شد بهت دادم چند باری این کارو کردم ولی تو تغییری نکردی و مدام گریه می کردی منم اومدم حق مادری و در حقت تموم کنم که ای کاش می مردمو اون روزو هیچوقت نمی دیدم.

خانمم ، بهارم ، همه زندگیم الهی من فدای لحظه لحظه های زندگیت بشم تو رو خدا مامانو حلال کنم الان که دارم برات می نویسم مثل اون روز دست و پا و تموم وجودم می لرزه نفسام بند اومده .

خانمی اون روز خواستم که زودتر از دست هر چی کولیک و هرچی درده نجاتت بدم که خودم شدم درد و ریختم به جونت. اون روز چهار قطره ایی رو که باید می ریختم تو آب قند نریختم خواستم خوبی کنم نفهمیدم که بلایه جونت می شم قطره ارو ریختم رو زبونت .... وااااااااااااااااای مامانی بمیرم برات ... دیگه نفست بالا نیومد (دور از جونت) صورتت کامل کبود شد، چشات رفت مامانی ... خدایا منو ببخش امانت دار خوبی نیستم ... خودم که از حال تو بد تر بودم هر کاری می کردم تو نمی تونستی نفس بکشی تند تندم بهت اب می دم به سر و صورت آب می پاشیدم پاهاتو گرفتم و برعکس کردم که یکدفعه یه سرفه کردی و زدی زیر گریه انگار دنیا رو بهم دادن واقعا اون حال و روزم قابل توصیف نیست همین که برگشتی دیگه نتونستم رو پاهام وایسم نشتم رو زمین زدم زیر گریه خون تو وجودم یخ بسته بود از رنگ پریده ام کاملا مشخص بود ..محکم بغلت کردم خدا تو رو دوباره بهم داد مهبانم. به تلافی اون زجری که به تو دادم خودم ده قطره از اونو خوردم تازه فهمیدم چه بلایی سرت آوردم ... ولی حقم بود و باید خودمو تنبیه می کرد. از اون روز به بعد هرچی رو که بهت می دادم اول خودم تست می کردم که دوباره اون بلا سرمون نیاد... مهبانم بازم ازت خواهش می کنم حلام کن دخترم .... به خدا عمدی نبود ... دوست دارررررررررررررررررررررررم همه زندگیه ام خیلی دوست دارم...


تاریخ : 11 دی 1392 - 20:24 | توسط : مامان خانم | بازدید : 1409 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

خلاصه وار

دختر مامان من زیاد از روزایی اول برات تو این وبلاگت نمی نویسم چون تو دفتر خاطراتت نوشتم فقط نمی خواستم که وبت ناقص باشه برا همین خلاصه وار چیزایی رو می نویسم البته قلمم زیاد خوب نیست خیلی خودمونی می نویسم دیگه شما ببخشید......

وقتی شما رو حامله بودم تازه ترم اول دانشگاهم بود و با اون وضعیت باز می رفتم دانشگاه . از رئیس دانشگاه سرشناس تر بودم امتحاناتم افتاد تو خرداد و تولد شما هم نازگل باغ زندگیمون 17 خرداد و منم اخرین امتحانم 18 خرداد.

چند تا از امتحاناتمو خیلی خوب و با نمره های عالی دادم تا رسید به دو امتحان اخری یکیش که افتادم و امتحان زبانمم که 18 خرداد شد و من نتونستم برم سر جلسه.

خلاصه روز اول تولدت تو بیمارستان با هر صدای تق و توقی بیدار می شدی و گریه کردنات شروع می شد وای که چه گریه ایم بود از همون اولش می زدی به سیم آخر. اون شب مامان بزرگ (مامان خودم) تو بیمارستان پیشمون موند و تا صبح نذاشتی هیچکدوممون بخوابیم. منم که شیر نداشتم تا سیرت کنم.برا همین زیاد گریه می کردی.

تا دو ماه این گریه هات امونو بریده بود وقتی می خوابیدی نباید هیچ صدایی می اومد وقتی بیدار بودی فقط باید بغلت می کردم تو هیچ مهمونی من تو جمع نبودم سرو صدا اذیتت می کرد.

مامانی جونم خیلی بهت سخت گذشت البته این روزارو اکثر بچه ها تجربه می کنن ولی بعدش یه خانمی شدی برا خودت. دیگه شیر خشک نمی خوردی (چون روزایی اول مامانی شیر نداشت بهت شیرخشک می دادم) یعنی اصلا بهش لب نمی زدی وقتی سیرت می کردم اگر خوابت می اومد خودت می خوابیدی.الهی فدات بشم دخترم که اینقد خانمی و مهربون.


تاریخ : 08 دی 1392 - 20:22 | توسط : مامان خانم | بازدید : 1285 | موضوع : وبلاگ | 7 نظر

نه ماه انتظار

نه ماه انتظار، انتظاری شیرین، تنها انتظاری که همه مامانا دوسش دارن .

7 مهر 91 بود که فهمیدیم یه مسافر داریم. یه مسافر کوچولو یه هدیه یه امانتی که از طرف خداست.

بهم گفته بودن که 17 خرداد 92 مسافرت از راه می رسه. تا 17 خرداد خیلی مونده بود الان معنی انتظارو می فهمیدم. ولی روزا خیلی سریعتر از اون چیزی که فکر می کردم سپری شدن.

روز موعود رسید درست همون روزی که خانم دکتر بهم وعده اشو داده بود وعده دیدار یه فرشته کوچولویه ناز.

پنج شنبه 16 خرداد 92 ساعته نه شب بود که مسافرمون خبر اومدنشو داد. اون شب تا صبح خوابم نبرد اخه مسافر کوچولویه من چند ساعت یه بار اومدنشو یادآوری می کرد.

امروز روز موعوده ، روز وصال ، روزی که خانم دکتر وعده دیدارتو بهم داده بود روز جمعه 17 خرداد ساعت 5 بعدازظهر همه اون انتظارا به سر اومد.(البته اون روزم روز مبعث بود).

لحظه بدنیا اومدنت دختر نازم لحظه ایی ملکوتی اذان عصر بود.

17 خرداد سه ساعت بعد از تولد دخترکم                 همیشه عاشقت می مانم ای بهترین بهانه ام 

 

فرشته های بهشتی  وقتی که میــان …

 

یهـو زندگیـتـــــو قشنگ میکنن …

 

یهـو میشن همــــــه ی دلخـوشیت ….

 

یهـو میشن دلیـل خنــــــده هات…

 

یهـو میشن دلیل نفس کشیــــدنت …


فرشته ناز من ، همه قشنگیه زندگیم ، همه دلخوشیام، دلیل همه خنده ها و نفس کشیدنام مادرانه دوستت دارم


 




تاریخ : 07 دی 1392 - 20:07 | توسط : مامان خانم | بازدید : 2280 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر