مهبان

مهبان جان تا این لحظه 10 سال و 11 ماه و 9 روز سن دارد

خلاصه وار

دختر مامان من زیاد از روزایی اول برات تو این وبلاگت نمی نویسم چون تو دفتر خاطراتت نوشتم فقط نمی خواستم که وبت ناقص باشه برا همین خلاصه وار چیزایی رو می نویسم البته قلمم زیاد خوب نیست خیلی خودمونی می نویسم دیگه شما ببخشید......

وقتی شما رو حامله بودم تازه ترم اول دانشگاهم بود و با اون وضعیت باز می رفتم دانشگاه . از رئیس دانشگاه سرشناس تر بودم امتحاناتم افتاد تو خرداد و تولد شما هم نازگل باغ زندگیمون 17 خرداد و منم اخرین امتحانم 18 خرداد.

چند تا از امتحاناتمو خیلی خوب و با نمره های عالی دادم تا رسید به دو امتحان اخری یکیش که افتادم و امتحان زبانمم که 18 خرداد شد و من نتونستم برم سر جلسه.

خلاصه روز اول تولدت تو بیمارستان با هر صدای تق و توقی بیدار می شدی و گریه کردنات شروع می شد وای که چه گریه ایم بود از همون اولش می زدی به سیم آخر. اون شب مامان بزرگ (مامان خودم) تو بیمارستان پیشمون موند و تا صبح نذاشتی هیچکدوممون بخوابیم. منم که شیر نداشتم تا سیرت کنم.برا همین زیاد گریه می کردی.

تا دو ماه این گریه هات امونو بریده بود وقتی می خوابیدی نباید هیچ صدایی می اومد وقتی بیدار بودی فقط باید بغلت می کردم تو هیچ مهمونی من تو جمع نبودم سرو صدا اذیتت می کرد.

مامانی جونم خیلی بهت سخت گذشت البته این روزارو اکثر بچه ها تجربه می کنن ولی بعدش یه خانمی شدی برا خودت. دیگه شیر خشک نمی خوردی (چون روزایی اول مامانی شیر نداشت بهت شیرخشک می دادم) یعنی اصلا بهش لب نمی زدی وقتی سیرت می کردم اگر خوابت می اومد خودت می خوابیدی.الهی فدات بشم دخترم که اینقد خانمی و مهربون.


تاریخ : 08 دی 1392 - 20:22 | توسط : مامان خانم | بازدید : 1291 | موضوع : وبلاگ | 7 نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام